اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

شیطان یکی از ماست وز دیده نهان نیست

اینجا کسی از مکر شیطان در امان نیست

شیطان یکی از ماست وز دیده نهان نیست

 

شیطان نمی گوید که من ابلیس هستم

صد بار لعنت می کند خود را  ، که آن نیست

 

شیطان نه دزد است و زناکار و نه قاتل

جرمش به جز اغوای فکر دیگران نیست

 

ای وای از تلبیس و تزویر شیاطین

آنجا که جز حرص و طمع اندر میان نیست

 

هستند بسیاری که یاری می نمایند

او را ، که در آنها ز وجدان ها نشان نیست

 

صورت نمای آدمی هستند و چیزی

از آدمیت اندر ایشان جز زبان نیست

 

دیوان آدم رو که در  جرم و جنایت

مانندشان هرگز به تاریخ جهان نیست

 

با ادعای دین بسی شیطان پرستند

دین محمد نزد ایشان جز گمان نیست

 

در سر زمین لاله هر جا کربلائیست

شمشیر ها جز در ید شمر و سنان نیست

 

بر کوفیان حاکم هنوز ابن زیاد است

شامات از جور  یزیدی در امان نیست

 

آری اگر شیطان اوامر می نماید

جرم عوامل هم کم از ابلیسیان نیست

 

باید حسینی وار  اسب جنگ زین کرد

فریاد زینب وار زد ، راهی جز آن نیست

 

فریاد هل من ناصر اندر گیتی انداخت

جز این رهی بهر شکست جانیان نیست

 

 

شیطان ما گرگ است در زی شبانی

او را به جز  در گور جائی در جهان نیست

 

شیطان و اعوانش یقینا می هراسند

پس لرزه های ترس ، جز مرگ "شبان" نیست

خواب آفتاب و آزادی

 

سرت را عاشقانه هم

 روی شانۀ من مگذار

که شانه ام شکسته است

دستانم را  دردستانت  مفشار

اگر چه به گرمی

که انگشتانم خرد شده است

بوسۀ داغی از لبانم مخواه

که خونین است

چشمانت را

 در چشمان من مدوز

که در پس پردۀ اشک

 پنهان است

 اما در این شب سیاه

 تنهایم مگذار ، مادر

می خواهم  به یاد کودکیم

با لالائی تو بخوابم

و خواب آفتاب و آزادی را ببینم

 

چه شد آن شیر قوی پنجۀ شمشیر بدست

چه شد آن شیر قوی پنجۀ شمشیر بدست

که به تاریخ کهن پشت یلان را بشکست

 اینک این خستۀ درماندۀ زخمی  خود اوست

که چنین زار به چنگال شغال و گرگ است

آری افسوس که از غفلت ما دشمن ما

رشتۀ یکدلی و وحدت ما را بگسست

شیر ما کشت و به خورشید بزد رنگ سیاه

خون فشان خنجر تزویر به جایش بنشست

ای جوانان وطن جای تغافل نبود

باز گیرید زمام از کف این مردم پست

باز گردید به خود تا نتوانند زدن

نقش وارونه همی  مردم بیگانه پرست

دل قوی دار

دل قوی دار که این قوم دغا رفتنی اند

بی خدایند ولیکن به خدا رفتنی اند

ما از این سلسلۀ جور بسی داشته ایم

این یکی هم چو دگر سلسله ها رفتنی اند

گرچه این قوم به تاریخِ ستم نادره اند

با همه  زور و زر و رنگ و ریا رفتنی اند

صولت  دولتِ ِشان رو به زوال است  و فناست

با کمی جهد و فشار ای رفقا ،رفتنی اند

یکدلی باید و از منفعت خویش گذشت

وطن و خلق چو شد  مقصد  ما ، رفتنی اند

بشتابید که فرصت به درازا نکشد

ورنه خندند به ما کاین شعرا رفتنی اند

 

 

 

آسوده نباشید


  

آسوده نباشید که شیران همه خوابند

یا کنج قفس ، چند تنی در تب و تابند

ای روبهکان ،ددمنشان ،  گرگ نژادان

کاین خاک نشینان  همه در بند سرابند

تا هر چه که  خواهید بدرّید و بدزدید

کاین ملت بیچاره ،  بسی خرد و خرابند

وز هیچ کسی باک مدارید  و بتازید

گور پدر خلق که در رنج و عذابند ؟

هر نقش که دلخواه شما هست روا هست

وز ما همه ره بسته  ، همه نقشه برآبند ؟

هر کار که دارید در آن تند برانید

کاین ها همه  مستعجل و چون تیر شهابند

صد سالِ عبث در پیِ آزادی  ما رفت

اکنون همه  در راه رهایی ، به شتابند