اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

این سلسلۀ غارتیان

 

 

این سلسلۀ غارتیان دیر نمانند

بی کیفر و تعذیب به تقدیر نمانند

عبرت نگرفتند ز فرعون و ز نمرود

فرجام  ، به تعجیل و به تاخیر نمانند

چندیست که این قافله لنگ است و به گل پای

 درمانده و از من به تو تبشیر، نمانند

با زور و زر و حقه و تزویر، دگر کار

هرگز نرود پیش و دگر دیر نمانند

این ملت مفلوک که در بند ددانند

با همت خود بیش به زنجیر نمانند

هر چند که مأمور ابالیس جهانند

این قوم ستم پیشه به تدبیر نمانند

 

فنجان های خالی

 


 لکه های خون

داغی است بر پیشانی های سیاه

 جام های لبالب از خون

 پیشانی - سیاهان را

که دستشان خالی است

 مست و نشئه می کند

 فنجان های  ما گرچه اکنون خالی است ،

اما  با دست های پر

دمادم  آن را  با لذت سر می کشیم

به امید روزی که از دمنوش آزادی پر باشد

 

پایان در سه تصویر

1

ما برادرتان  نیستیم  

که شما را له نکنیم

اما اکنون

 که در خلسۀ حقارت خود فرورفته اید

 و خود زنی می کنید

شادمانه به پایان شما نگاه می کنیم

2

در ساحل راست رودخانۀ عظیم تاریخ ایستاده ایم

و در آن سو شما را می نگریم که

در توهم قلۀ ادعایی ،

تا خرخره در گنداب فساد گرفتارید

و هنوز هم در  نفس های پایانی

ابلهانه و وقیحانه

 برای زمین و زمان شاخ و شونه  می کشید

3

شغالی که سالها در پوست گرگ ، جوجه می دزدید

در توهم دوستی با خرس شمالی  هر از گاهی

دور لانۀ گرگ بزرگ روستا  پرسه می زد

یک بار گرگ دنبالش کرد

شغال پوستش  را انداخت و گریخت

بچه های ده سنگبارانش کردند

از خجالت در لانۀ  خود پنهان شده

و به پایان  می اندیشد

 

 

 

 

 

 

 

ویرانی خانه را گزارش کردیم


 

 ویرانی خانه را  گزارش کردیم

بر اهل و عیال آن سفارش کردیم

تا  این همه کشته را شمارش کردیم

این قصۀ غصه را نگارش کردیم

 

با ناله و فریاد حکایت کردیم

زین گردش ایام شکایت کردیم

این قصه به هر کجا روایت کردیم

نشنیده گرفته شد قیامت کردیم

 

صد گونه بلا رسید و تهدید شدیم

از فقر و ستم چو شاخۀ بید شدیم

در بند  ولّیِ ضد توحید شدیم

از لطف خدا دچار تردید شدیم

 

از تفرقه و تشتت خلق چنین

گشتیم مصیبت زده و زار و حنین

داریم گره بر ابرو و چین به جبین

از منع سما و تنگی روی زمین

 


این راه بیراهه

 

این کوچه از روز ازل بن بست بود ،

 این راه بیراهه

ولی چشمی  که بینا و دهانی را

که گویا بود

بربستند و با خود این

گمان کردند

ایام خوشی و سروری

 بسیار می پاید

اگرچه هم چو زالو

 با مکیدن های خون مردمان باشد

 به فرجامی که می بینی

به سرگردانی و بدبختی ما و  

گرانجانی  این اوباش،  پایان را

همه دنیای اوهام حقیرانه

 به  سر آمد مر ایشان را

و اینک ما و این گندیده لاشی را

که باید سوخت اندر کورۀ تاریخ