اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

باید امید داشت


 

از ما مپرس وقتی که آب نیست در این دشت

این رنج بهر کندن چاه از برای چیست

باید امید داشت  که روزی یکی ز ما

با کوزه ای ز آب خنک می رسد ز راه

تسلیم در مرام مردم ما نیست،

 باید امید داشت

چیزی نمانده تا به سحر،

 پایان سلطۀ شبگردان

صبح نزدیک است اما سرخرنگ

صبح  نزدیک  است  اما  سرخرنگ

شهد می نوشیم اما  با  شرنگ

 

بادۀ پیروزی اندر دست ماست

می زند شاید رقیب آنرا به سنگ

 

آشتی جوئیم  اما چاره نیست

دشمن ار دارد سر و سودای جنگ

 

باید اکنون فتنه را پایان دهیم

قصه  اینجا ، قصۀ نام است و ننگ

 

چاره نبود ، تا رهائی دور نیست

عزم خود را جزم باید بی درنگ

 

راست قامت ما همه استاده ایم

کس نبیند پشت ملت را خدنگ

افسانه ها ی سیاه مجسم

اکوان دیو

قمر وزیر

دیاگو

دراکولا

افسانه های سیاه مجسم

در روبروی ما

 

تندیس های جاندار وقاحت

شاهکار دست ابلیس .

درندگان ما قبل تاریخ

بیرون بیامده در قرن بیست و یک  .

سازندگان پارک ژوراسیک

در سر زمین کاوه و کورش .

 

در کاخ های وحشت

در باغ های وحش خویش

نیارامید هرگز .

خوابتان آشفته باد همچنان

از فریاد فرزندان فریدون .

کاخ ها و باغ هایتان

قفس هایتان خواهد بود

برای تماشای آیندگان .

 

 

 

آرزوی یک روز آفتابی پیش کش

آرزوی یک روز آفتابی

پیش کش .

فردا اگر هم،

به اندازۀ یک شب مهتابی ،

یا یک روز بسیار ابری و طوفانی،

روشن باشد،

از شادی،

کلاه گشادی را که بر سر ماست،

چنان بالا می اندازیم،

که تند باد حادثه آن را

 به دست  عبرت تاریخ بسپارد.

خانۀ دوست، خانۀ دشمن

خانۀ دوست کجاست ؟

خانۀ دشمن کو؟

خانۀ دشمن کاخیست ، که بر

ویرانکدۀ  خانۀ دوست

 برپا شده است

و خود دوست کجاست ؟

خود او در بند است

زن و فرزندش در تنگستان

در خرابستان

ماتمکده ای ، نام ورا میهن

و رفیقانش در کاخ

حاجب سلطانند

یا بسا در زندان ، شلاق بدست

دوست سابق خود را

به ره راست فرا می خوانند