اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

شعرم سپید نیست

شعرم سپید نیست

سیاه است

وقتی که سوگوار مردم خویشم

 

شعرم سپید نیست

سرخ است

وقتی سرود سرخ رهایی می خوانم

 

شعرم سپید نیست

 اما

در این کویر وحشت و تنهایی

در آرزوی واژۀ سبزیست

کز دشت های سبز و خرم همسایه

تصویر کرده ام

 

شعرم سپید نیست

شعر سپید پرچم تسلیم است

 

بت بزرگ

پدر  ما  هم  ابراهیم وار

خواب های آشفته بسیار دید

به خواست او

هزار بار به قربانگاه رفتیم

یک بار هم حتی

بزغاله ای به فدیه فرود نیامد

حقیقت این که از آغاز

تبر زیر پای پدر بود

او خود  بت بزرگ بود

بت های دیگر را تاب نمی آورد

 

 

 

برای روز مبادای خود یک فشنگ نگهدار

 

اخوی !!!!!!!

 

برادر ناتنی!!!!!!!

 

بس نیست؟

 

آیا هنوز ....

 

خشاب هایت خالی

 

و

 

کیسه ات پر نشده است.

 

مام سالخورده ات می گوید :

 

برای روز مبادای خود

 

یک فشنگ نگهدار

 

و

 

کیسه ات را

 

چنان انباشته مخواه

 

که  پارچۀ پوسیدۀ آن

 

 پاره شود

 

و طشت رسوائیت

 

 از بام تاریخ بیافتد

 

دیوسالاران

 

دیوسالاران

سپهداران

سیه کاران

خدا را.....

 

نه خطا گفتم

خدائی نیست

در کار شما

ور خدائی بود ،

هرگز این چنین

پروا گریز و

پر ستم

با دشنه های تیز

در پهلوی مردم

چون نمک خوردن

 نمکدان را شکستن ،

میهمانی میزبان را

سر بریدن

ناجوانمردانه ،

رفتار از شما

نا مرد مردان ،

پیش روی خلق عالم

سر نمی زد .

 

 

صبح نزدیک است اما سرخرنگ

صبح  نزدیک  است  اما  سرخرنگ

شهد می نوشیم اما  با  شرنگ

 

جام پیروزی اگرچه دست ماست

می زند اما رقیب آنرا به سنگ

 

آشتی جوئیم  اما چاره نیست

دشمن ار دارد سر و سودای جنگ

 

باید اکنون فتنه را پایان دهیم

قصه  اینجا ، قصۀ نام است و ننگ

 

چاره نبود ، تا رهائی دور نیست

عزم خود را جزم باید بی درنگ

 

راست قامت ما همه استاده ایم

کس نبیند پشت ملت را خدنگ