اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

ناطور دشت

 

 

 کدام حادثه ما را

به سنگفرش کوچۀ بن بست

پرچ کرده است

وقتی  که انتظار

بی معنی است

****

وقتی که دیگران

در جستجوی

 اسب سپید و

شاهزادۀ رویاها

بر سر راه

 نمی ایستند

 و خود

به فتح قلعۀ آرزوها

می روند

 ما همچنان ،

هر روز

 بر سنگ مزار خویش

نوحه می کنیم

****

آنان که خواب را

برای درد سر ما

تجویز می کنند

از اعماق  تاریخ

از اسارت اعصار

از گذشته های تاریک

با منجنیق فریب

یا اسب تروا

با جادوی خرافه

به امروزه روز

 پرتاب شدند

تا خیمۀ بنده پروری را

با پرچمی سیاه

در دشت آفتابی  آزادی

برافرازند

****

کدام حادثه

این دشت سبز را خشکاند

ناطور دشت اگر هوشیار بود

یا گر نبود رانده و آواره و غریب

اینجا کویر وحشت و سرگشتگی نبود

****

پرسش فراوان است

دشتبانی فرزانه

فرزانه ای دلیر

در دشت، زتده نیست؟

تا پاسخی دهد

یا درگذشته اند

یا در ، گذشته اند

****

نیکان روزگار

کز دست رفته اند

دشتبانی را شاید

از ما چشم دارند، .

که هم امروز

در جا نشسته ایم

کنج قفس های خویش ساخت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز سگی

یک روز سگی دیگری هم

بگذشت و هنوز زنده هستم

هرچند به ظاهرست اما

از طاقت خود به خنده هستم

 

تکرار، کشنده است و ما را

هر روز شکنجه می نماید

دریوزگی و حقارت ما

 گرگی است که پنجه می نماید

 

جز نکبت و ذلت و حقارت

قسمت نشدست هیچ ما را

گویند که قسمت خدائیست

من هیچ نخواهم این خدا را

 

یک عده ولی در این میانه

خون دل ما به جام کردند

خستند تن و روان ما را

جز قاتل ما چه نام دارند

 

ای وای که هرچه ما کشیدیم

از سادگی و نجابت ماست

چون کارد به استخوان رسیده

دردیست که فوق طاقت ماست

 

امروز چنان سیاه روزیست

یادآور تازیان و ترکان

فرهنگ حقارت و مذلت

روباه صفت نموده شیران

 

این طاقت ما ز ذلت ماست

این ذلت  ماست علت ما

یا رب چه شود که رفع گردد

این درد بزرگ ملت ما

 

نبشباران

اگر از این تونل وحشت

 زنده بیرون رفتیم

یادمان باشد

هرگز ، هرگز

این تجربۀ وحشتناک

این کابوس واقعی

تکرار نباید گردد

ورنه برجای نمی ماند

از ما اثری

خاطره ای

غیر یک قوم خطاکار

که نابود شدند

بس که از یک سوراخ

نیشباران گشتند

 

شرم آور است

 

در کنجِ بستۀ تاریک و سرد  بند

 

تندیس تلخِ حقیقتِ تاریخ

 

تنها نشسته است

 

او ، آواز است

 

فریاد است

 

آزادی است .

 

 

 

اما کلاغ ها

 

در باغ و سبزه زار .

 

 

بر اوج و موج  ، رها

 

قار می زنند .

 

 

شرم آور است  آدمها،

 

ولی واقعیت است .

 

 

 

 

ای سیاه چاله های زمینی

 

ای موش های غول آسا

 

برآمده از جوی های پر زبالۀ شهری

 

ای برج های بلند وارونه

 

سر در چاه ویل فساد فرو برده

 

ای بادکنک های سیاه

 

پر شده از گاز های  متعفن و سمی

 

ای سیاه چاله های زمینی

 

بلعنده های سیری نا پذیر روشنایی

 

 

باشد تا سیلی ، زمین لرزه ای و  آذرخشی

 

از اشک و فریاد و آگاهی

 

در گیرد


و هزاران مشعل ایمان و اشتیاق به آزادی

 

در کار شوند

 

تا زمین دوباره  از شما پاک پاک شود