اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

مویه کن سرزمین محبوب

مویه کن  ای سرزمین دوست داشتنی

مویه کن ای زادبوم زرخیز اهورایی

مویه کن بر چیرگی اهریمن بدسگال

مویه کن بر  پوشش انبوه ابرهای سیاه ستم

مویه کن برخشکسالی و ویرانی و ویرانگری

مویه کن بر خون و خشم و پرخاشگری

مویه کن بر تنهایی و  ترس و پریشانی

مویه کن بر این فرجام اندوهناک

مویه کن سرزمین محبوب

 

دور از چشم بدِ محتسب و قاضی و شیخ

تا که این پنجره باز است بیا پر بزنیم

مرهمی را به تن زخم کبوتر بزنیم

بلبل از دامگه حادثه آزاد کنیم

پشت دیوار، گُلی هست به او سر بزنیم

دور از چشم بدِ محتسب و قاضی و شیخ

محفلی ساخته، با هم دو سه ساغر بزنیم

بی هراس  از عسس و گزمه به میدان برویم

شاید آتش به تن کهنۀ منکر بزنیم

سحر از این شب دیجور اگر زاده نشد

بر سرا پردۀ او آتش و خنجر یزنیم

باغ را از نفس تازۀ خود زنده کنیم

باغبان  را به سرا رفته و بر در بزنیم

تا برون آید و این باغ به سامان ببرد

به تبر دار دنی  بر  سر و پیکر بزنیم

شهر را خلوت اغیار نخواهیم دگر

به خیابان شرر واهمه بر شر بزنیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

والعصر

 

والعصر

 

چه روزگار غریبی است!

که جلادان چند قلو می زایند

و دجالان نیز .

امروز از هر روزنی

این قارچهای سمی

سر بر می کنند

و سفلگان عالِم نما

که مال یتیم را برای بلعیدن

 بِحل کرده اند

سموم خود فریبی را نیز .

 

 

 

چه روزگار غریبی  است

که جلادان به شغل خویش مفتخرند

و دجالان نیز.

و در یک پیوند شوم

این آن را بزرگ میدارد

و آن این را سپاس می گوید

و آسمان لاجوردی را کسی نمی بیند

 

 

چه روزگار غریبی است

که سکه دو روی دجالان و جلادان

در همه جهان

بویژه در این خاک غریب

ضرب می شود

و زیانکار مردمی که

وجدان و آزادی و خرد خویش را

که سه گوهر ناب زندگی هستند

با آ ن سکه های قلب تاخت زدند

 

 

چه روزگار غریبی است

که زمانه با همه شکیبایی

تمام بغض های سیاه فروخورده خود

در طول تاریخ را

ناگهان بالا می آورد

و عصر معنی میشود

 

قسم به عصر

که فشرده همه زمانهاست

به تاریخی که

جلادان و دجالان

در آن همواره پیروز بوده اند

انسانها زیانکارند

چه آ نهایی که

خم شدند وسر فرود آوردند

تا زنده بمیرند

و بازنده بمانند

و چه این دو دسته منحوس

که در پیشگاه حقیقت

 خود را هم فریفتند

و روح خویش را

 در پای تخت ابلیس

سر بریدند

و در شب سمور

بالای سر وجدان مرده خویش

بادۀ غفلت نوشیدند

تا گناهان نابخشودنی خود ،

 عمق غمهای ناشناخته ذهن 

و عهد ازلی خویش با خدایشان را

فراموش کنند.

 

قسم به عصر

آنهایی زیان نکردند

که مقام خلیفه گی خدا

و شرف آزادگی را

به هیچ بهایی نفروختند

و با هیچ کالایی تهاتر نکردند

 

 

 

 

سجن هارون

عجب شبی است که بر ما چو سال ها گذرد

ندیده باشی اگر، چون محال ها گذرد

شنیده اید اگر وصف سجن هارون را

حیات ماست که در این مجال ها گذرد

در آرزوی رهایی از این رقیبانیم

گذشت عمر و هنوز این خیال ها گذرد

نشسته ایم و به حسرت غم فراق خوریم

بدین امید که روز ملال ها گذرد

چو تشنه ای و سرابی و چشمه ای نایاب

چو خوابِ خسته که تا  قیل و قال ها گذرد

زمانه هیچ نماند به دین قرار  اگر

که دیده و دل  ما از  زلال ها گذرد

در انتظار معجزه

در انتظار معجزه  ای  خواب رفته اید

سرچشمه وا نهاده به پایاب رفته اید

گویا امید از در رحمت بریده اید

کز بارگاه رب ، سوی ارباب رفته اید

مولا در آن کشاکش معروف و بی کسی

دنبال بو قحافه و خطاب رفته اید

شلاق ظلم بر تن آل عبا زدید

و آنگه به جنگ حضرت "بی آب" رفته اید

در امتداد این همه سال از  ستمگری

مولا ندیده ، در پی نواب رفته اید

مهدی اگر  ز مکمن خود سر برون کند

بی شک به رزم صاحب سرداب رفته اید