اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

خانۀ اجدادی در آتش

 

خانۀ  اجدادی در آتش کینه

می سوزد

ملخ های سیاه  نفرت انگیز

حریصانه

 ته ماندۀ سبزه های دشت پدری را

می جوند

کلاغ های گیجِ فریب خورده

با ولع

بر استفراغ ناطور دشت

بر روی اسفالت داغ

نوک می زنند

گوسفندان گرسنه

 با ساز گرگ می رقصند

و مست و خرامان به مسلخ می روند

و ما هنوز به باران رحمت

امیدواریم

این خانه خراب است

 

این خانه خراب است و در آن امن و امان نیست

آتش به سراپرده زده ، تاب و توان نیست

یک مشت حرامی ، ز خدا بی خبر ، اینجا

در هجمه و اِهلاک و دگر طاقت جان نیست

مردان خدا خفته و اصحاب شیاطین

در کار و از این بیش دگر  خُسر و زیان نیست

ملت همه ماتم زده و غرق فلاکت

تعذیب جهنم هم از این بیش گمان نیست        

بر سنت تاریخ نمانند ولی حیف

جبران تن خسته و این قد کمان  نیست

با این همه ، یک همت جمعی است که شاید

زین ورطه رهایی، به شعار و به زبان نیست

برگردن ما حلقۀ تنگی است که هر روز

گر دیر شود عاقبتش جز خفقان نیست

تسلیم نباید شد و تقدیر نه اینست

تقدیر تو جز  زندگی باز و روان نیست

بفشار تو هم گردن جلاد ستمگر

چون چاره به جز کشتن دیوان و ددان نیست

 

دلم برای خودم تنگ می شود اینجا

 

دلم برای خودم تنگ می شود اینجا

تمام خاطره ها سنگ می شود اینجا

تمام زندگیِ رنگ رنگ آن ایام

چه زود و زشت سیه رنگ می شود اینجا

اگر چه با کَمکی دلخوشی خوشیم و لیک

به چشم دیو سیه جنگ می شود اینجا

چنان بگیر و ببندی براه می افتد

که عقل عالمیان  منگ می شود اینجا

خدا نشسته  و گویی ز دور می خندد

به حالتی که مَلک لنگ می شود اینجا

حکیم عالم اگر هم کند ورود چه سود

که زود ،عرصه بر او تنگ می شود اینجا