اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

سیاه و سپید

شب است و شب پره های خیال و وهم مرا

 

نمی کنند رها  گرد پیه سوز حیات

 

گهی چو خفاشان ، درون تیرۀ غار

 

به چشم نیم بسته و در ذهن خسته ام کابوس

 

درون غار که نوری در آن نمی تابد

 

به تخته سنگ سیاهی که راه را بسته

 

و راز چندش و سرمای بی هویت ماست

 

به لمس دست و به احساس درد می نگرم

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

به نور و جنگل و باد صبا در آن بیرون

 

به چشمه ، رود ،  به دریا ، به ماهیان قشنگ

 

به خاک و بذر و به امید رویش و گل سرخ

 

به گردش قلم و دفتر سپید و به شعر

 

به خاطرات طربناک عشق و آزادی

 

که کنج خاطر من زنده اند هنوز

 

قسم ، که شب شود آخر ، سپیده منتظر است

 

نعمت حق نقمتی در کار شد

نعمت حق نقمتی در کار شد

 

در عمل هنجار نا هنجار شد

 

گنجی آمد در نظر از راه دور

 

چون به نزدیک آمدیم آن مار شد

 

پیرمردِ با خدای خسته ای

 

چون به تخت آمد یلی غدّار شد

 

گر چه بگسستیم ما زنجیرها

 

بد تر از زنجیرها دستار شد

 

واعظ مسجد که می پنداشتیم

 

با خدا باشد ، چه بد کردار شد

 

تا بخود آئیم، کار از دست ما

 

شد برون ، در دست آن جبار شد

 

همچو اختاپوس،  ما در چنگ او

 

نادری باید که در پیکار شد

 

نادری پیدا نخواهد شد دریغ

 

کاش تا اسکندری در کار شد

 

معجزی باید کزین حال خراب

 

وارهیم و راه ما هموار شد

 

 

 

دشمن فراوان است ما را

دشمن فراوان است ما را چون بزرگیم

اما کنون در خانه،  در چنگال گرگیم

 

بیگانه را ما خود حریف جنگ هستیم

دشمن درون خانه  و اینجا شکستیم

 

یک عمر دشمن دشمنش را ما شنیدیم

اما به غیر از او کسی دشمن ندیدیم

 

آن زال جادوگر که در افسانه ها بود

در سالهای عمرمان در جمع ما بود

 

خود را چنان آراست این جادوگر پست

صد رستم دستان همه رفتند از دست

 

فرجام کار اما چنان شد کاین ستمگر

از رخ نقاب افکند و رسوا گشت یکسر

 

او همچنان از دشمن دیگر بگوید

ملت به جز او دشمنی دیگر نجوید

 

اعدی عدو ماست این ابلیس جانی

باید چنانش زد ، نماند زو نشانی

 

تا عبرتی گردد ابد مدت در این خاک

این بوم و بر از لوث ناپاکان شود پاک

 

 

 

 

 

 

کوچه ها تاریک

چقدر این کوچه تاریک است

چه دهشتناک بن بستی

پر از دزدان بد مستی

که بر ما زندگی راتلخ تر

از حنظل و از زهر می خواهند

برون زین کوچه باید شد

اگر روز خوشی  باید

 

کوچه ها تاریک

کوچه ها تنگ

 کوچه ها بن بست

راهزن با عسس همدست

زندگی ها فلج

زندگی تلخ

دوزخ است این محله

 

اهریمن با رخ پوشه ای خدایی

 

 

اهریمن را

 با رخ پوشه ای خدایی

دیدیم و نشناختیم

در خانه پذیرایش شدیم

و کرد آنچه کرد

با تمام کینه هایش

به این سرزمین  اهورایی و مردمانش

ارمغانش مرگی هر روزه بود

و دردی جانکاه و پیوسته

زندگی دوزخی را نیز

سالها بردبارانه سر کردیم

با آتشی که هر روز

سراسر وجودمان را  می سوزاند

 

آیا این آزمونی نبود  بس بزرگ

 و بی اندازه تلخ

برای ملتی کهن

که در شوره زار تاریخ

خام اندیشانه

 راه رستگاری خود را

برای چندمین بار گم کرد

 و اهریمن را در خاک خویش فرود آورد

 

آیا چهل سال سوختن و ساختن

برای دشمن شناسی بسنده نبود

پس  اکنون که

هنگام هنگامه ها فرا رسیده است

 و به سراپرده اهریمن

گامی بیش نمانده

باید بیش از پیش پای فشرد

با مشعل آزادی

و به آتش خشم مقدس

چنانش سوزاند

و برباد داد

که شیوۀ اهریمن سالاری

برای همیشه

از این سر زمین برافتد

 

باشد تا این آزادی

سده ها بپاید

و پاس داشته شود

تا  ما

دردهای بازماندۀ خود

در لایه های انبوه تاریخ را

یکایک درمان کنیم

و جاودانه

رستگار شویم