این کوچه از روز ازل بن بست بود ،
این راه بیراهه
ولی چشمی که بینا و دهانی را
که گویا بود
بربستند و با خود این
گمان کردند
ایام خوشی و سروری
بسیار می پاید
اگرچه هم چو زالو
با مکیدن های خون مردمان باشد
به فرجامی که می بینی
به سرگردانی و بدبختی ما و
گرانجانی این اوباش، پایان را
همه دنیای اوهام حقیرانه
به سر آمد مر ایشان را
و اینک ما و این گندیده لاشی را
که باید سوخت اندر کورۀ تاریخ