اجتماعیات

اشعار اجتماعی

اجتماعیات

اشعار اجتماعی

این راه بیراهه

 

این کوچه از روز ازل بن بست بود ،

 این راه بیراهه

ولی چشمی  که بینا و دهانی را

که گویا بود

بربستند و با خود این

گمان کردند

ایام خوشی و سروری

 بسیار می پاید

اگرچه هم چو زالو

 با مکیدن های خون مردمان باشد

 به فرجامی که می بینی

به سرگردانی و بدبختی ما و  

گرانجانی  این اوباش،  پایان را

همه دنیای اوهام حقیرانه

 به  سر آمد مر ایشان را

و اینک ما و این گندیده لاشی را

که باید سوخت اندر کورۀ تاریخ

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد